حدیث دل و دلتنگی

دل نوشته ها و آثار نظم و نثر شاعر عبدالحمید خدایاری

حدیث دل و دلتنگی

دل نوشته ها و آثار نظم و نثر شاعر عبدالحمید خدایاری

چاره ی ناامیدی

http://www.shereno.com/image.php?op=newsimgf2&var=MTI5OTY5Mzc2NC0xMjQyMjEwNTEwNjUuanBn


میگن ناامیدی کفراست وبرای رفع آن بایدچاره ای اندیشید . من برای اینکه ناامیدی به سراغم نیاید،هر روزبه رودخانه نزدیک خانه ام میروم و روبروی دیواربلند آن می ایستم وفریادمی زنم ،آیا امیدی هست؟ آن طرف تر کسی با انعکاس پژواک صدا پاسخ میدهد امیدی هست ، . هست.. هست... هست.به نظرم حق با اوست، حتماً امیدی هست.

ثبت شده در سایت شعر نو به آدرس :

http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=11065

به انتظار نشستن


به انتظار نشستن


باز در ایستگاهی متروک عاشقانه به انتظار نشستم


ایستگاهی که با خود عهد کرده بودم تا زنده ام پا به انجا نگذارم..


 ولی....


ایستادم و ارام زمزمه های دلتنگیم را برای تو!!!! روی صفحه ی سفید قلبم حک کردم....


از عشقم اوازی سر دادم که سکوت چندین و چند ساله ام را شکستم....


و باور کردم که هر سکوتی روزی می شکند....


امروز ساعت ها...دقیقه ها و ثانیه ها را به انتظارت پیوند زدم


 تا شاید..


تا شاید روزی ...روزگاری از این ایستگاه متروک من عبور کنی


 و دلتنگی های نبودنت را روی در و دیوار این ایستگاه ببینی...


امروزم هر لحظه با یاد تو گذشت.....


کاش تو هم به یادم بودی...

زخمه ای بر دل من

همه جا تاریک است.

من هم فانوس دلم را خاموش کرده ام...

بگذار تنها روی مهتابت بر آسمان این شبم بتابد.

تاریکی بسان ژاله از هر جا می ریزد....

و حتی از قلمم نیز نوری به بیرون پاشیده نمی شود.

ومن...

نجوایم را بر دیواره های سرد و تاریک دلم حک می کنم

تا وقتی دلم از طلوعت روشنی یافت خود در یابی حکایتی را که درنبودنت نگاشته شد.
سکوت در همه جا می پیچد...

و حتی زخمه های آهنگم نیزدیگر به سازم نمی چرگد.
و من...

زخمه ای بر دلم می زنم...

شاید به قلب شکسته ام رحم نمایی.

تا دیگر انتظار وصالت را نکشم

و تا کشتی عشقم، ساحل نشین وصلت شود ...

وبرای لحظه ای هم که شده با این وصال خوش باشم.

عبدالحمید خدایاری - میرآباد بمپور 20 مرداد89 - ساعت22:47

ثبت شده در تاریخ پنجشنبه 12 اسفند 1389 به شماره سریال 121718 در سایت شعرنو

http://www.shereno.com/12670/12410/121718.html

برای بودن یا نبودن !

دوست داشتم در آن هنگام که سر بر روی شانه هایت نهاده بودم. زمان را متوقف می کردم و برای یک بار هم شده حتی برای یک ثانیه زمان در دست من می بود.
امروز توانستم تیشه بر ریشه خار ننگین  نفس سرکش وجودم بزنم و با طناب محبت تو مهارش نمایم و توانستم خود را در کنار ریشه گل نیلو فری تو پیدا کنم و با تو ما شوم و هستی را معنایی دیگربخشم.

نمی دانم آن روز در چشمان تو به دنبال چه می گشتم اما می دانستم آنچه که به دل من آرامش می دهد در چشمان تو پنهان شده است.

آری تو با سادگی هرچه تمام دست من را در دست روزگار گذاشتی تا زمانه را به نظاره بنشینم .

به خیالم امروز روز آزادی توست تویی که به دنبال گذشت از من بودی تویی که به خیالم راهنمایم بودی تا مقصد را بیابم نمی دانم باز پا بر این جادة به ظاهرزیبا خواهم گذاشت یا نه .

  آری بیشتر از اینها می توان ثابت و پابرجا ماند آری بیشتر از اینها می توان همچون نگاه مردگان خیره شد ثابت ماند بر دود یک سیگار و خیره شد بر یک فنجان خالی آه آری بیشتر از اینها…

نمی دونم امشب چرا دل به دریا زده ام و دوست دارم بنویسم برای بودن یا نبودن.

خیلی دوست دارم نظرتون را در مورد این جمله بدونم :

برای با تو بودن باید از تو گذشت  یا  برای با تو بودن باید از بودن گذشت

عبدالحمید خدایاری - 20 مرداد 89 -میرآبادبمپور - ساعت21:26

ثبت در سایت شعرنو بتاریخ 1389/12/12 ساعت 14:46بعدازظهر

http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=10986

سختی سرودن شعر جاودانه

وقتی که نمی توانی بوسیله کلمه ها صداقت شقایق را به قلبت ثابت کنی وقتی که کلمه ها دست به دست هم میدهند تا تو را در گذر زمان به دست بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا ذهنت را برای سرودن شعری یاری کنند.وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان هم نا امید شوی آن وقت سکوت زیبا میشود.آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر در سرودن یک شعر وسواس داری وحاضر نیستی شعر وشاعری را به تمسخربگیری ونسبت به ادبیاتت ارق داری و به دنبال سرودن شعر جاودانه هستی همانطور که آسمان را دوست داری و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری .


 عبدالحمید خدایاری - میرآبادبمپور 19مرداد89 - ساعت 10:55 شب

ثبت درسایت شعر نو بتاریخ 1389/12/1 ساعت 12/50

http://www.shereno.com/news2.php?id=10891

انگار کسی در من در پی انکار من است

هوس نوشتن دارم. باز هم حسی در درونم شکل گرفته که اصرار بر جاری شدن دارد. می خواهد از درونم سر ریز شود و پیرامونم را فراگیرد . تمام تلاشم را به کار می گیرم تا بگویمش،بنویسمش و رهایش سازم... اما بر زبان و قلم نمی آید. انگار از جنس کلمه نیست. حس عجیبی ست. گویی با غم عجین شده. نا آشنا نیست. دیر گاهیست که در کنج دلم خانه کرده. گفتنی نیست. نوشتنی هم نیست . یک حس است. فقط یک حس... که مدتهاست در دلم خانه کرده و آرامش را ازم گرفته است.


عبدالحمید خدایاری - میرآبادبمپور - 14اردیبهشت89 بازنویسی 15 مرداد 89 ساعت 03:33 سحرگاه

بـــــــــاورم کـــــــــــــــــــن

بـــــــــاورم کـــــــــــــــــــن

سلانه سلانه سوی تو می آیم اما با هرقدم فرسنگها از تو دور می شوم نمی دانم چه حکمتی در کار است که، من وصال تو را می جویم اما فراقت نصیبم می شود.شاید سرنوشت محتوم من این است و تو خود بهتر مصلحت میدانی .شاید در این رهگذر خطایی مرتکب شده ام که سزای آن فراق توست . اما باورکن هدفم به تو رسیدن و وصال است نه دوری و فراق.یقین دارم  و به این باور قلبی نیزرسیده ام که فراق تو نیز برایم وصال است و امیددارم در افقی هرچند دوردست روزی تو را خواهم یافت و درآغوشت آرام خواهم گرفت.برایم فقط باور تو مهم است وبس.پس باورم کن%


عبدالحمید خدایاری  13 مرداد89 ساعت1:55 بعداز نیمه شب - میرآبادبمپور

مشکلات، راه ورود خدا به زندگی

مشکلات و سـختی ها مانند جاده های مسـدود نیسـتند، بلکه بیشتر به راه هـای پرپیچ می مانند. مطمئناً مشـکل مانع در راه نیسـت، بلکه در حـقیـقت تـخته سنگی اسـت که با بالا رفـتن از آن زندگی بهتر، با شکوه تر و پرنور تر می شود. خیلی وقت ها مشکل در حـقیـقت هـمان دری اسـت که خدا از آن وارد زندگی ما می شود. ما خود را در پوسته ای سخت محبوس کرده ایم که خدا را از ما دور نگه می دارد. مشکلات این پوسته را می شکند تا خدا به راحتی وارد زندگیمان شود.

عبدالحمید خدایاری 14شهریور87 - بازنویسی 25/4/89 و 28 خرداد91

صدای گام های ناز بهار و نوروز

صدای گام های ناز بهار و نوروز

انگاری بهار با لبخند بی ریای توزیباتر شده است ، صدای گام های ناز بهار و نوروزشنیده می شود.برخیزوبه استقبال طبیعت برو که امسال با دست پربه میهمانی ما آمده است، باسوغات هایی چون گلهای بهاری عاشق که پیداست با رسیدن به معشوقشان یعنی بهار،شکوفا شده اند وغنچه ی لب هایشان تابناگوش بازاست راستی امسال بهار با تو رنگ و بوی دیگری دارد،انگاراَبَرتولدی دوباره رخ داده و برای تبریک این اَبَرتولد ، طبیعت بغل بغل گل های یاس ورازقی و شقایق و... به ارمغان آورده است و به هفت سین آن نیز سه سین سادگی ،سرور وسرمستی افزوده که بهانه اش حضورساده و بی ریای توست زیبای من ، حضورت را به فال نیک می گیرم و به بزم می نشینم و بر این باورم که دیگر هرگز نخواهی رفت و حضورت همیشگی ست . پس ای بهانه ی شادی و نشاط همیشگی من ، به بهانه ی این حضور شادباش و شاد بمان و شادیت رابه دیگران هدیه کن.چون بهارهدیه ی خداوند به انسان وطبیعت است .

تویی سراسر عشق

تویی سراسر عشق

دلم پر از غوغا بود، امواج محبت به صخره های دلم برخورد می کرد و کف آلود به اقیانوس وجودم بر می گشت، ترانه های زندگی در قفس عمرم زندانی بودند و آواز آنها به گوش نیلوفران مست هستی نمی رسید.قلبم در زندان تپیدن اسیر بود. چاره ای نبود جز آزادی و رهایی برای شبنم های وجودم که ناگهان اشک در آلبوم چشمانم حلقه زد و در این حال بود که تو را یافتم و از عطر محبتت سرمست وشیدا شدم، تویی که سراسر عشق و محبت هستی.ای سرچشمه ی مهر و وفاداری، به تو وفادار خواهم ماند پس مرا دریاب.


ثبت شده در سایت شعرنو به تاریخ 90/05/14

به آدرس : http://www.shereno.com/post-12234.html

رسالت راستین من و عشق

رسالت راستین من و عشق

در لحظات آغازین عشق و تمنّابود که با پیامی از جنس درد و سوز ، آتش عشق پاک و خفته ات متبلور شد و مرا با شراره های اخگرین خود سوزاند و ذوقم را برای پاسخگویی تحریک کرد که من هم حدیث دلم را برایت اینگونه بنگارم که برایت هم قوّت قلب باشد وهم سندی مکتوب که آویزه گوش من باشد بعنوان یک تعهّد وملکه ای برای ذهن تو.
نفسم،انگشتانت ماه را نشانه رفته اند و چشمانت عمیق ترین واژه های هستی را می گریند واین حکایت از دردی جانکاه و طاقت فرسا دارد که عمری ست که با خود داری و تاکنون گوشی محرم و دلی پاک و زلال مثل خود نیافته ای که با او در میان بگذاری تا تکیه گاه بی کسی هایت و آرام بخش آلام و رنج هایت باشد.اکنون با حضورت در آستانه ی قلبم ، من نیز آمده ام تا با تو همدرد باشم واز این درد و رنج مشترک بهره ای برگیرم و تو را در این وادی تنهایی و بی کسی کس باشم واز این پس همراه و همسفرت باشم تا بلکه قدری از این آلام کهنه تو ومن - که اکنون ما شده ایم و به هم پیوند خورده ایم- تسکین یابد.
وقتی که آسمانی می شوی و زمین را ترک می گویی و در ماورای هستی ام قرار می گیری ، بیقراریت دیدنی و شنیدنی می شود آنگونه می شود که قصه اش در تکرار هیچ عشقی تاکنون یافت نشده و یافت نخواهد شد.
من سبک بال همیشه و در همه جاو در هر دم و لحظه همراهیت می کنم و تو نیز با نگاه مهرآمیزت تا امتداد بی انتها همراهم هستی که لحظه لحظه ی حضورت را با بند بند وجودم احساس می کنم.
نازنین من ،با حضور به هنگام و با نفس گرمت ، مسئولیتی فراتر از تصوّر برایم رقم زدی که هر چند سخت و طاقت فرساست اما دلچسب وگواراست که من با ثانیه ثانیه ی آن رؤیاپردازی می کنم و به بلندای قله ی قاف عشق پاکمان به پرواز در می آیم و در عین حال سخت مواظبم که با خطا و لغزشی شیطان لعین در قلبم که جایگاه حضور توست ، لنگر نیاندازد و عشق عفیفم را آلوده نسازد.
دلربای من ، با این مسئولیت خطیر دیگر من صدفی هستم که برای حفاظت از مروارید وجود تو ساخته و آبدیده شده ام . من با قضاوتت در مورد خودم که هراز چند گاهی سر می زند ، کاری ندارم. من فقط به دنبال رضایت و حفاظت از تو هستم که همانا رسالت راستین من و عشق من به توست .


ثبت شده در سایت شعرنو به تاریخ 90/04/04

به آدرس : http://www.shereno.com/post-11927.html

لحظه های بی کسی

لحظه های بی کسی

زمانی قلبم شانه های صبوری را می مانست که تو می توانستی سرت را در لحظات پر از غم و تلخ زندگی بر روی آن بگذاری و های های گریه ات را سر دهی اما حالا این شانه های زخمی دیگر تاب و توان گریه های سوزناک را ندارد. دیگر قلب من که هدف تیرهای زهرآگین وزجرآور روزگار قرار گرفته حتی تکه ای جای زخم نخورده ندارد تا بتوانی آن را مرهم خود قرار دهی. دیگر از این به بعد تو هستی که باید مرا به دوش بگیری. می دانم خسته ای ، خسته تر از همیشه. بیا لحظه های بی کسی یکدیگر را بفهمیم و واژه تلخ کینه و هجران را از صفحه ی ذهنمان محو کنیم. بیا تا ابد به دور از بدیها وناروایی ها ونامرادی ها با هم دوست باشیم و قدر هم را بدانیم.


ثبت شده در سایت شعر نو به تاریخ 90/5/14

به آدرس : http://www.shereno.com/post-12235.html

گلایه از باران

گلایه از باران

بارانکم ، ازت گلایه دارم ، بگذار صریح و واضح بگویم ، تو خود می دانی وقتی که ریز ریز می باری در پیش چشمانم محبوب و ستودنی تر می شوی ، پس چرا وقتی که به انتظارت نشسته ام نمی آیی واگر هم می آیی نیمه شب پاورچین پاورچین یواشکی وبی سر و صدا می آیی و می رویی تا به خود می آیم و آماده تماشایت می شوم می بینم ردّ پایی بیش ازت برجا نمانده است ونم آن هم سهم تشنه ای دیگر به نام زمین شده است . شکوه و عظمت تو وقتی نمایان می شود که درختان با شاخه های خود در طلبت دست خواهش به سوی آسمان نیلگون خداوند بلند می کنند و عطش خویش را فریاد می زنند . پس ای بارانکم ببار ، نه به هنگام ببار تا هم من محو تماشایت شوم وهم عطش همه را سیراب کنی و داغ حسرت را بر دل خشکسالی بگذاری که اینک بیداد می کند. باران من تو آن قدر نایابی که خیلی زود ردّ پایت محو می شود ومن بیش از پیش دلتنگت می شوم.پس ببار و سیرابم کن.


ثبت شده در سایت شعرنو به تاریخ 90/10/29

به آدرس : http://www.shereno.com/post-13335.html


آخرین مصراع غزلم

دوباره منم وقلم وشعرهایم که فرشی است تا عرش کبریایی تو.
نمی دانم این دل چه می خواهدکه هرروز باشقایق ها به استقبال نجوا باتو می آید.آیادستان سردم راهنگامی که به سوی درگاهت بلند بود وتا ابرها می رسید به یاد داری؟
آیا زمانی که خورشید با دستان گرمش صورتم را که پوشیده از اشک بود نوازش می کرد به یاد داری؟
آیا شب ها که به امید نجوای با تو به آسمان سفر می کردم وستاره ها برایم لالایی می خواندند به یاد داری؟
من همان آخرین شعری هستم که برای ستایش تو سروده شده ام فقط وفقط یک مصراع می خواهم فقط یک مصراع تا غزلی شوم وبه عرش تو برسم.باز هم مثل همیشه در عمیق ترین دره زندگی دستم را بگیر واز افتادن در پرتگاه نجاتم بده.
وقتی غزل شدم اسمی برایم انتخاب کن وصدایم بزن تا به سویت پرواز کنم.
یادت باشد که بالهای پروازم سال هاست تیر خورده یک بال سالم هم به من هدیه بده تا راحت تر بیایم.
راستی تصمیم گرفتم دیگربدون هیچ قافیه ای باتوسخن بگویم پس شایددیگر غزلی نگفتم.شعرهای سپیدم راسریع تر برایت می سرایم تازودترفرش اشعارم تاعرشت برسد.
برای آخرین مصراع غزلم می نویسم:معبود من دستان افتاده ام را بگیر....

ثبت شده در سایت شعر نو به آدرس :

http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=11005

مادر ای مایه ی آرامش

سپیدتر از آنی که روح بلند تو را در سیطره اوصاف محدودم درآورم.

تو آرامشی هستی که بی قراری شب های کودکی ام، تو را خوب می شناسند.

بوی مهر توست که همیشه رنگ امید به زندگی می دهد.

تکیه گاه گام های کودکانه ام، رهنمای راه های ناشناخته ام و امیدهای فراز و نشیب زندگی ام!

تو مام بلند عشقی، مادر!

سپیدتر از آنی که روح بلند تو را در سیطره اوصاف محدودم درآورم.

تو آرامشی هستی که بی قراری شب های کودکی ام، تو را خوب می شناسند.

بوی مهر توست که همیشه رنگ امید به زندگی می دهد.

تکیه گاه گام های کودکانه ام، رهنمای راه های ناشناخته ام و امیدهای فراز و نشیب زندگی ام!

تو مام بلند عشقی، مادر!

در هر مسیر رسیدن و در هر بلندای موفقیّت، دست های یاری دهنده ات را فراموش نخواهیم کرد؛ که هر پیروزی روبه رو، ریشه در دعای پشت سرمان داشت؛ و دست های عاطفه تو بود که خالصانه برایمان به دعا نشست.

روح بلند تو در بیکران هستی، یگانه آرامش زندگی مان است.

در فراز و نشیب روزها، در پستی و بلندی لحظه ها، قلب آرام و مطمئن تو بود که به ما آرامش می داد

رواست که گام های اهورایی ات، شایسته بهشت باشد.

دریای وجود تو، وسعت بی نهایتی است در جاری مهربانی هایت.

تو معنایی هستی که هیچ گاه عمق وجود تو را نمی شود شناخت.

عشق بی اندازه ات، تنها نگاهدارنده محبت توست.

تو سنگ صبور لحظه های سختی مان هستی. تو همیشه مرهمی بر زخم های ما.

نمی دانم اگر حضور ملکوتی تو نبود، چگونه می توانستم در هواهای اطرافم نفس بکشم؛ ای که نفس های گرم تو، امید دهنده روزگارم بود.

هوای ابری و نبودنت و این دل من

هوای ابری و نبودنت و این دل من
وقتی دل آسمون میگیره ، هنگامی که ابرها کبود رنگ می شوند ،
دل ابرها پر از باریدن میشه ...
ابرها شروع می کنن به بارش و ریختن قطره های پاک بر زمین
اون لحظه است که منم می گریم و آرزو می کنم در این هوای پر از احساس کنارم باشی صدات و بشنوم ، چشمانم نگاهت رو  ببینه ، دستانم دست های مهربانت رو بگیره ...
باشی تا با هم نظاره گر ریزش بارون از عرش خدا به فرش خدا باشیم
پیشم باشی تا از غرش آسمون نترسم  ، باشی تا من با دل پر از کینه آسمون تنها نباشم ...!!! دل مهربون و همیشه  پاک تو کنارم باشه ...
می خوام اون لحظه باشی تا از احساسم زیر بارون برات بگم ... بگم بارون و هوای ابری و با همه زیباییش با تو دوست دارم
آه ... چقدر این آرزوی محال با تو بودن توی سینه ام سنگینی میکنه ...
 کاش می شد سینه ام را از هم بشکافم و نامت را ، از روی  قلبم  پاک کنم  ولی افسوس ... قلب من بی نام و یا تو دلیلی برای تپیدن ندارد ! بی تو این قلب من در سینه ام خواهد مرد ...
این هوای بارانی و ابرهای پرپر شده و زیبا ، با بغضی که از نبودن تو در دل دارم تبدیل شده  به یک هوای پر از دلتنگی برای تو ... تویی که برایم عزیزترینی ...!
ثبت در سایت شعر نو بتاریخ 1389/11/29 ساعت 21:35

http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=10878

شمع چهارم شمع امید

شمع چهارم شمع امید

شمع ها به آرامی میسوختند. فضا به قدری آرام بود که میتوانستی صحبت های آن را بشنوی ...

شمع اول : من دوستی هستم! با این وجود هیچ کس نمیتواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد و من معتقدم که خاموش میشوم و آرام ارام خاموش شد ... شمع دوم: من اراده هستم با وجود این من هم مدت زیادی روشن نمی مانم و معلوم نیست تا چه مدتی روشن باشم پس از اینکه صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و خاموشش کرد ...شمع سوم با ناراحتی گفت : من عشق هستم و آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم ... مردم مرا کنار میگذارند و  نورم را روشنی بخش  راه خویش نمیدانند ... انها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین هاشان را فراموش میکنند ... آنان مرا در دلهاشان خاموش میکنند.  و کمی بعد با اندوه فراوان  ناگهان خاموش شد .

پسرک وارد اتاق شد و با دیدن شمع های خاموش گریه کنان گفت : شما به من قول داده بودید که تا ابد روشن بمانید ... ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود گفت :‌نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را روشن کنیم ...

پسرک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد ......

باز هم ترانه بخوان

باز هم ترانه بخوان

مرا بانقش نگاه تو پیوندی است میان أیینه های غبارگرفته. 

بین یک مسیر همیشگی که سرشار از عطر یک خاطره شده است ، تو در قاب خاطره های من هنوز مثل گذشته می مانی.

مثل وقتی که به انتها رسیدم وبهانه آغارم شدی.

برای خستگی چشمهای من بازهم ترانه بخوان....به هر صدایی که میگذرد از اینجا می سپارم صدایم را، شاید روزی آهنگ تنهایی دلم را کسی یا چیزی برایت به ارمغان بیاورد..........

یک گفتگوی طولانی

یک گفتگوی طولانی

 می خواهم باهات حرف بزنم.یک گفتگوی طولانی.مثل آن موقع ها که همیشه در آغوشت بودم. باشم آن کودک تخس و لوس نازک دلت.نمی شد به من نه بگویی.نمی شد ردم کنی.نمی شد نبخشی ام.
هرچند که کودک نبودم. اما آغوش ترا، کودکانه بودن زیبا بود.
همه میگن که:
کودک دلش کوچک است.کودک قوه تشخیص ندارد.بد و خوب را از هم نمی فهمد.رسم سخن را نمی داند و پاک است.
و اگر ناراحتت کرده، خطایی کرده، فریادی کشیده، نابخردی ازش سر زده، دلیل اش معلوم است.نمی فهمیده!
چه خاصیتی داشت این بزرگ شدن.چه خاصیتی دارد؟ افزایش فهم؟ فهمی که مرا از تو دور کرد به چه کارم می آید؟ به چه کارم آمد؟
این روزها هوا بارانی است و هر قطره دلتنگی می آورد و هر دلتنگی ، بی تابی. و باید آغوشی باشد که در آن آرام بگیری.دست نوازشی که بر سرت کشد تا به سر پناهش از این بی تابی خلاصی یابی.
حق داری اگر بگویی به وقت دلتنگی یادم افتادی؟ بگویی آن زمان که سر بالا گرفته بودی و بی توجه  راهت را می رفتی و می اندیشیدی جهان در تسخیر اراده توست ، مرا و آغوشم را که بسویت گشوده بودم چه کردی؟ آن وقت من کجا بودم؟زیر گام هایی که نفست فرمان حرکتش را می داد؟
حق داری.
اما من اگر حق شناست بودم که غمی نبود! مرا سرشتیست که خطا را بیشتر می پسندم.
قسم می خورم که خود به حق نشناسی و عصیانم آگاه تر از دیگرانم.اما فرصتی بده تا مثل کودک باشم و بگویمت که نفهمیده ام. بگویم که اگر تو نباشی من هیچ ام.بگویم که شکسته ام و هرچه می نگرم جز تویی را پناه خویش نمی یابم یعنی پناهگاهی دیگروجودندارد.
بگذار باهات حرف بزنم.یک گفتگوی طولانی. بی تکلّف.بدون آموختن آداب سخن...بگذار از تنهایی، از ترس و از اضطرار زمانه،ازجفای روزگار نامراد، درون آغوشت بخزم، سلامت دهم و صدایت کنم.
بخوانمت که:
سلام خدا. خدای خوب همه.خدای عزیزهمه.دلم برایت تنگ شده بود!تویی تنها مأمن و مأوا .خدای خوب من وپروانه ها.


ثبت در سایت شعر نو بتاریخ 1389/12/10 ساعت 21:13


http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=10974