دوباره منم وقلم وشعرهایم که فرشی است تا عرش کبریایی تو.
نمی
دانم این دل چه می خواهدکه هرروز باشقایق ها به استقبال نجوا باتو می
آید.آیادستان سردم راهنگامی که به سوی درگاهت بلند بود وتا ابرها می رسید
به یاد داری؟
آیا زمانی که خورشید با دستان گرمش صورتم را که پوشیده از اشک بود نوازش می کرد به یاد داری؟
آیا شب ها که به امید نجوای با تو به آسمان سفر می کردم وستاره ها برایم لالایی می خواندند به یاد داری؟
من
همان آخرین شعری هستم که برای ستایش تو سروده شده ام فقط وفقط یک مصراع می
خواهم فقط یک مصراع تا غزلی شوم وبه عرش تو برسم.باز هم مثل همیشه در عمیق
ترین دره زندگی دستم را بگیر واز افتادن در پرتگاه نجاتم بده.
وقتی غزل شدم اسمی برایم انتخاب کن وصدایم بزن تا به سویت پرواز کنم.
یادت باشد که بالهای پروازم سال هاست تیر خورده یک بال سالم هم به من هدیه بده تا راحت تر بیایم.
راستی
تصمیم گرفتم دیگربدون هیچ قافیه ای باتوسخن بگویم پس شایددیگر غزلی
نگفتم.شعرهای سپیدم راسریع تر برایت می سرایم تازودترفرش اشعارم تاعرشت
برسد.
برای آخرین مصراع غزلم می نویسم:معبود من دستان افتاده ام را بگیر....
ثبت شده در سایت شعر نو به آدرس :
http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=11005