لحظه های بی کسی
زمانی قلبم شانه های صبوری را می مانست که تو می توانستی سرت را در لحظات پر از غم و تلخ زندگی بر روی آن بگذاری و های های گریه ات را سر دهی اما حالا این شانه های زخمی دیگر تاب و توان گریه های سوزناک را ندارد. دیگر قلب من که هدف تیرهای زهرآگین وزجرآور روزگار قرار گرفته حتی تکه ای جای زخم نخورده ندارد تا بتوانی آن را مرهم خود قرار دهی. دیگر از این به بعد تو هستی که باید مرا به دوش بگیری. می دانم خسته ای ، خسته تر از همیشه. بیا لحظه های بی کسی یکدیگر را بفهمیم و واژه تلخ کینه و هجران را از صفحه ی ذهنمان محو کنیم. بیا تا ابد به دور از بدیها وناروایی ها ونامرادی ها با هم دوست باشیم و قدر هم را بدانیم.
ثبت شده در سایت شعر نو به تاریخ 90/5/14
به آدرس : http://www.shereno.com/post-12235.html