من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها
از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگردباز هم به من ببخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرهمی برایم قرار بده.
بگذار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم
برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
----------------------------------------------
به یاد هم شاد باشید و شاد بمانید.
دوستدارتان عبدالحمید خدایاری
تو آرامشی هستی که بی قراری شب های کودکی ام، تو را خوب می شناسند.
بوی مهر توست که همیشه رنگ امید به زندگی می دهد.
تکیه گاه گام های کودکانه ام، رهنمای راه های ناشناخته ام و امیدهای فراز و نشیب زندگی ام!
تو مام بلند عشقی، مادر!
سپیدتر از آنی که روح بلند تو را در سیطره اوصاف محدودم درآورم.
تو آرامشی هستی که بی قراری شب های کودکی ام، تو را خوب می شناسند.
بوی مهر توست که همیشه رنگ امید به زندگی می دهد.
تکیه گاه گام های کودکانه ام، رهنمای راه های ناشناخته ام و امیدهای فراز و نشیب زندگی ام!
تو مام بلند عشقی، مادر!
در هر مسیر رسیدن و در هر بلندای موفقیّت، دست های یاری دهنده ات را فراموش نخواهیم کرد؛ که هر پیروزی روبه رو، ریشه در دعای پشت سرمان داشت؛ و دست های عاطفه تو بود که خالصانه برایمان به دعا نشست.
روح بلند تو در بیکران هستی، یگانه آرامش زندگی مان است.
در فراز و نشیب روزها، در پستی و بلندی لحظه ها، قلب آرام و مطمئن تو بود که به ما آرامش می داد
رواست که گام های اهورایی ات، شایسته بهشت باشد.
دریای وجود تو، وسعت بی نهایتی است در جاری مهربانی هایت.
تو معنایی هستی که هیچ گاه عمق وجود تو را نمی شود شناخت.
عشق بی اندازه ات، تنها نگاهدارنده محبت توست.
تو سنگ صبور لحظه های سختی مان هستی. تو همیشه مرهمی بر زخم های ما.
نمی دانم اگر حضور ملکوتی تو نبود، چگونه می توانستم در هواهای اطرافم نفس بکشم؛ ای که نفس های گرم تو، امید دهنده روزگارم بود.
http://www.shereno.com/news2.php?op=show&id=10878
شمع ها به آرامی میسوختند. فضا به قدری آرام بود که میتوانستی صحبت های آن را بشنوی ...
شمع اول : من دوستی هستم! با این وجود هیچ کس نمیتواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد و من معتقدم که خاموش میشوم و آرام ارام خاموش شد ... شمع دوم: من اراده هستم با وجود این من هم مدت زیادی روشن نمی مانم و معلوم نیست تا چه مدتی روشن باشم پس از اینکه صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و خاموشش کرد ...شمع سوم با ناراحتی گفت : من عشق هستم و آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم ... مردم مرا کنار میگذارند و نورم را روشنی بخش راه خویش نمیدانند ... انها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین هاشان را فراموش میکنند ... آنان مرا در دلهاشان خاموش میکنند. و کمی بعد با اندوه فراوان ناگهان خاموش شد .
پسرک وارد اتاق شد و با دیدن شمع های خاموش گریه کنان گفت : شما به من قول داده بودید که تا ابد روشن بمانید ... ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود گفت :نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را روشن کنیم ...
پسرک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد ......
مرا بانقش نگاه تو پیوندی است میان أیینه های غبارگرفته.
بین یک مسیر همیشگی که سرشار از عطر یک خاطره شده است ، تو در قاب خاطره های من هنوز مثل گذشته می مانی.
مثل وقتی که به انتها رسیدم وبهانه آغارم شدی.
برای خستگی چشمهای من بازهم ترانه بخوان....به هر صدایی که میگذرد از اینجا می سپارم صدایم را، شاید روزی آهنگ تنهایی دلم را کسی یا چیزی برایت به ارمغان بیاورد..........
می
خواهم باهات حرف بزنم.یک گفتگوی طولانی.مثل آن موقع ها که همیشه در آغوشت
بودم. باشم آن کودک تخس و لوس نازک دلت.نمی شد به من نه بگویی.نمی شد ردم
کنی.نمی شد نبخشی ام.
هرچند که کودک نبودم. اما آغوش ترا، کودکانه بودن زیبا بود.
همه میگن که:
کودک دلش کوچک است.کودک قوه تشخیص ندارد.بد و خوب را از هم نمی فهمد.رسم سخن را نمی داند و پاک است.
و اگر ناراحتت کرده، خطایی کرده، فریادی کشیده، نابخردی ازش سر زده، دلیل اش معلوم است.نمی فهمیده!
چه خاصیتی داشت این بزرگ شدن.چه خاصیتی دارد؟ افزایش فهم؟ فهمی که مرا از تو دور کرد به چه کارم می آید؟ به چه کارم آمد؟
این
روزها هوا بارانی است و هر قطره دلتنگی می آورد و هر دلتنگی ، بی تابی. و
باید آغوشی باشد که در آن آرام بگیری.دست نوازشی که بر سرت کشد تا به سر
پناهش از این بی تابی خلاصی یابی.
حق داری اگر بگویی به وقت دلتنگی یادم
افتادی؟ بگویی آن زمان که سر بالا گرفته بودی و بی توجه راهت را می رفتی و
می اندیشیدی جهان در تسخیر اراده توست ، مرا و آغوشم را که بسویت گشوده
بودم چه کردی؟ آن وقت من کجا بودم؟زیر گام هایی که نفست فرمان حرکتش را می
داد؟
حق داری.
اما من اگر حق شناست بودم که غمی نبود! مرا سرشتیست که خطا را بیشتر می پسندم.
قسم
می خورم که خود به حق نشناسی و عصیانم آگاه تر از دیگرانم.اما فرصتی بده
تا مثل کودک باشم و بگویمت که نفهمیده ام. بگویم که اگر تو نباشی من هیچ
ام.بگویم که شکسته ام و هرچه می نگرم جز تویی را پناه خویش نمی یابم یعنی
پناهگاهی دیگروجودندارد.
بگذار باهات حرف بزنم.یک گفتگوی طولانی. بی
تکلّف.بدون آموختن آداب سخن...بگذار از تنهایی، از ترس و از اضطرار
زمانه،ازجفای روزگار نامراد، درون آغوشت بخزم، سلامت دهم و صدایت کنم.
بخوانمت که:
سلام خدا. خدای خوب همه.خدای عزیزهمه.دلم برایت تنگ شده بود!تویی تنها مأمن و مأوا .خدای خوب من وپروانه ها.
ثبت در سایت شعر نو بتاریخ 1389/12/10 ساعت 21:13
دوباره هوای چشمان تورا دارم
نگاهت آن قدر به آسمان دلت شبیه است که
هر چقدر خسته و دل مرده وبی رمق باشم
باز شوق زندگی به رگهای بی جانم می دود
کاش هیچ وقت از حرف هایم خسته نشوی
میشود با تو به ارامش و خوشبختی رسید.
به تمام دیوارهای اتاقت حسادت میکنم
آنچنان سخت تو را در بر گرفته اند که
فرصت نمیکنی سری به تنهایی ام بزنی
عشق یعنی بزرگ کردن یک چیز به اندازه ی دنیا
و یا کوچک کردن دنیا به اندازه ی یک چیز،
یا زندگی کردن،تلف بودن،پلاسیدن،
یا نطفه ای را پرورش دادن برای زندگی کردن
و این تکرار تکرار است،اگر زندگی را دوست داشتم
هیچوقت موقع تولد گریه نمیکردم!!!
براستی کدام یک تعریف عشق است؟